اصلاً نمی دونم که رو چه حسابی برای این ملاقات اجباری همچین تیپی زدم که زمین تا آسمون فرق داشت با چیزی که از من می شناخت.
شایدم دلیلم همین بود که متوجه این تغییرات بشه و بفهمه دیگه آدم رو به روش اون آرایه ای که سه سال شناختتش نبود
شال و مانتومم آویزون کردم و با شونه های خمیده راه افتادم سمت اتاق در حالیکه تصویر چهره اش حتی یک ثانیه از جلوی چشمم کنار نمی رفت
چطور میشه یه آدم در عرض یک سال و نیم انقدر شکسته بشه؟ یعنی اونم متوجه تغییرات چهره و چین و چروکای زیر چشمم شده بود؟ یا فقط لباسای تنم و دید و حدس زد که یه آدم خوشبخت و بی نیازم؟
چقدر سخت و دردناک بود فکر کردن به اینکه من باعث شکسته شدن چهره اش و شایدم.. قلبی که نمی دیدمش باشم. من و حماقت های تموم نشدنیم
چی شد؟!
با شنیدن صدای بابک تو جام پریدم و برگشتم عقب که تازه دیدم پهن شده رو کاناپه سه نفره هال و من انقدر غرق فکر و خیالم بودم که اصلاً ندیدمش
این روزایی که در نظرم منفور تر از هر زمان دیگه ای شده بود. از شانس بد و مزخرفم همش تو خونه بود و جلوی چشم من کاش میذاشت می رفت و اصلاً گم و گور میشد تا انقدر با دیدنش یاد بد بیاری هام نیفتم و افسوس نخورم که چرا این مرد و به اون آدم ترجیح دادم
THE
عصبانیتی که از لحظه بیرون اومدن از دفتر آریا بیخ گلوم و گرفته بود دوباره خودش و نشون داد و رفتم سمتش.