در تاکسی را آرام بستم و به سمت آن دری که همانند ظهر لایش باز بود راه گرفتم….
در را باز کردم و داخل رفتم باز هم با همان صحنه و حیاط قدیمی مواجه شدم با این تفاوت که حال حوض وسط حیاط پر آب بود انعکاس ماه درون آب برق میزد. محو عکس درون آب بودم که صدایی مرا به خود
آورد:
با کی کار داری دختر خانم؟
نگاهم را به آن پسری که با چشمان جستجو گر مرا مینگریست .دوختم در وحله اول موهای کوتاهش که جذابیت عجیبی به حالت چهره اش میداد به چشمم آمد همانند ظهر مضطرب نام زهرا را به لب آوردم که چشمان مشکی اش را کمی تنگ تر و دستهایش را در سینه قالب کرد.
الان با زهرا؟! چیکار داری؟ زهرا فردا صبح هست
جوشش خشم را در چشمانم احساس کردم حسم میگفت داشتند مرا سر میتابانند و از صبح به شب و از شب به صبح پاس میدادند خشم موجب شد در دل سر ناسزا را به امیر ببندم
شما من رو دارید مسخره میکنید؟ ظهر اومدم گفتم گل میخوام به خانومی گفت شب بیا شما هم که
میگی صبح بیا
گره ای میان ابروان خطی مشکی اش انداخت و لبانش را با زبان تر کرد با دست به سمت اتاقک زیر زمینی اشاره و گفت:
خب بگو جنس میخوای دنبالم بیا….
نگاهی بی اعتماد به دست کشیده اش انداختم و نگاهم را از هیکل ورزیده اش به سمت در نیمه باز سوق دادم
میشه برم بیارید؟ تاکسی بیرون منتظره
نگاه عمیقی به چشمانم انداخت متعجب از طرز نگاهش قدمی به عقب برداشتم از ترس قالب تهی کرده
بودم و هر لحظه از آمدنم پشیمان تر میشدم !
اوکی صبر کن بیارم