معرفی و دانلود رمان سالواتوره از لیانا دیاکو رایگان pdf بدون سانسور
دانلود رمان سالواتوره از لیانا دیاکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
با غرش آسمون به خودم میام. می ایستم و در حالی که لبه های کتم رو به هم نزدیک میکنم به ابرهای سیاه تو آسمون شب خیره میشم. هنوز بارونی در کار نیست اما برای من که بیشتر عمرم تو لاس وگاس بودم گفتنش سخت نیست که تا چند دقیقه دیگه آسمون باز میشه و سیل ازش میاد. باد موهامو به بازی میگیره و از ذوق ذوق پاهام تازه متوجه میشم که چقدر راه رفتم. گوشیمو از جیبم درمیارم و بهش نگاه میکنم. نزدیک به بیست تماس از دست رفته. گوشی رو خاموش میکنم و برمیگردونم به جیبم، همه برن به درک.
خلاصه رمان سالواتوره
چشمانش را وادار به بالا رفتن از چاک هوس انگیز بین سینه هایش کرد و به صورتش خیره شد. صورتی که بین خرمن گیسوهای مواج به رنگ شب دفن شده بود اما میتوانست از بین تارهای از هم گسیخته لب های صورتی و خوش فرمش را تشخیص دهد، لب هایی که کمی از هم فاصله داشتند. بازوهایش لاغر بودند اما نه استخوانی و زشت، ظریف و کشیده، بسیار زیبا. یک لحظه به یاد داستان سفید برفی و هفت کوتوله افتاد که کارتونش را در سینما تماشا کرده بود. به غیر از اینکه قفسه ی سینه اش بالا و پایین میرفت و نشان میداد زنده است تفاوت چندانی با سفید برفی زیبا نداشت که در جنگل شاهزاده ای او را بوسید و به زندگی برگرداند. یه لحظه فکر بوسیدن یک دختر دهاتی پاپتی چنان دلش را زیر و رو کرد که صورتش در هم رفت و مشتش روی زانویش گره شد.
بلند شد و به دهانه ی غار رفت، سیگاری آتش زد و خیره به تاریکی کام های عمیق از آن گرفت. سیگار که به فتیله رسید، هم قلب او آرام گرفته بود و هم دل آسمان. ابرهای تیره تا آخرین قطره باریدند و صحنه ی آسمان را ترک کردند تا ماه کامل جایی درست بالای کاج سر به فلک کشیده بنشیند و جنگل را در دوردست روشن کند. برگشت، شلاق چرمی مخصوص اسب سواری را برداشت، افسار ترنج را گرفت و خواست به راه خودش برود اما نفهمید چشمانش کی به اجازه ی خودشان دوباره روی دختر نشستند. دختری که حالا نور نقره ای مهتاب روی تن ظریف و مثل برفش نشسته بود و از او تابلویی زیبا ساخته بود. مثل کسی که در خواب راه میرود و اختیاری از خود ندارد افسار را رها کرد و به طرف دختر رفت.
بالای سرش که رسید با شلاق چرمی که در دست داشت گیس های مواج را از روی صورتش کنار زد. دخترک تکان بدی خورد، چشمانش در جا باز شدند و سرش به طرف عماد چرخید. آبشار موها از روی صورتش کنار رفت و چشمان درشت و سیاهش را دوخت به عماد که با چشمانی مات به او خیره شده بود. عمادی که هنوز شلاقش بیخ گلوی دختر بود، و سینه اش از عطشی که این دختر زیبا به جانش انداخته بود دیوانه وار بالا و پایین میرفت. چند لحظه بیشتر طول نکشید که صدای جیغ بلندش در غار پیچید، خودش را عقب کشید و با صدایی بلند نالید: “یا بی بی شهربانو. بسم الله، بسم الله.” با بسم اللهی که گفت، جادوی دختر زیبارو زیر نور نقره ای مهتاب برای عماد شکست، پاهایش از هوا روی زمین آمدند و شد همان ارباب زاده ی مغرور.
بادی در سینه اش انداخت و یک قدم جلو رفت، چشمش که ناخودآگاه روی ماه گرفتگی سینه ی دختر گیر کرده بود بالا کشید و پرسید: “کی هستی تو؟ چیکار میکنی این وقت شب تو دل جنگل؟” دختر همانطور مات و مبهوت با آن چشم های درشت روشن به او خیره شده بود و عماد جزییات دلنشین صورتش را یک به یک بررسی کرد و با خودش فکر کرد که مشخص بود چنان اندام تراش خورده و چنان پوست لطیفی چنین صورت زیبایی داشته باشد. همان لحظه که در دل به زیبایی اش اعتراف کرد دوباره از خشم و حس چندشی عجیب پر شد، شلاق را هشدار گونه به کف دست دیگر زد و صدایش را بالا برد: “لال مردی؟” دخترک از خشونت صدایش تکان بدی خورد و از توهم اینکه جن و پری به سراغش آمدند بیرون آمد اما ترسش نه تنها کمتر بلکه بیشتر شد.