معرفی و دانلود رمان در خلوت یک گرگ از فاطمه لطفی pdf بدون سانسور
دانلود رمان در خلوت یک گرگ از فاطمه لطفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
رئیس مجموعهی مشهور آژند، مرد مرموزی است که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمیداند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدمها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی مجوز ورود به خلوتش را ندارد تا وقتی که…
خلاصه رمان در خلوت یک گرگ
من نباید بیشتر از این درگیر میشدم،نباید آنقدری درگیر میشدم که دلم برایش تنگ شود. این فاجعه بود… پریشان از جا بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن در خانه. باید فکری می کردم، باید فکری می کردم! دل بستن به چنین مرد مرموزی که تعادل عصبی نداشت اصلا کار عاقلانه ای نبود. و خب ابتدا کنجکاوی کرده بودم، و بعد از او خوشم آمده بود و بعد قلبم برایش سر خورده بود و من دیگر اجازه ی پیشروی نمی دادم. نباید اجازه میدادم کار به مرحلهی دل بستن برسد و بعدش وابستگی و… آهی از بر سینه کشیدم و موهایم را از روی صورت کنار زدم. بهتر بود این سه روز آنقدر سرخودم را گرم کنم که تمام احساساتم به او کمرنگ شود. احساستی که شاید اثر هیجاناتی بود که از لمس و بوسه ی او دچارش شده بودم. نیاز داشتم کمی دور و بسیاری مشغول شوم. آنقدر مشغول که وقت فکر و دلتنگی نداشته باشم.
سه روز شرکت نرفتن فرصت خوبی بود… بهترین زمان برای دور شدن و سر زدن به خانواده ام! با یک تیر و دو نشان! هم از طوفان دور میشدم، هم سرم گرم میشد هم سری به مادرجان و آقاجان زده، رفع دلتنگی می کردم. از این تصمیم کمی خیالم قرار گرفت. به دنبال گوشی به اتاق خواب رفته و بلیطی که برای آمدن به تهران رزرو کرده بودم را با پرداخت جریمه کنسل کردم و بعد اولین بلیط که برای چند ساعت دیگر بود را رزرو کردم. وقت تنگ بود پس به سرعت از جا بلند شده و حاضر شدم. چمدانی که از شمال با خود آورده بودم کافی بود، تمام لوازم مورد نیازم را در خود داشت، پس نیازی به باز کردن و دوباره بستنش نبود. اسنپ گرفتن و تا وقت رسیدنش نیمرویی درست کرده و شکمم را سیر کردم.
آنقدر همه کارهایم را هول هولکی و با عجله انجام میدادم که انگار درحال گریز از طوفانی بودم که همین اطراف برایم کمین کرده! درحالی که من از خودم می گریختم… از خودی که این روزها زیادی بنده ی احساسات و قلب شده بود. سوار ماشین که شدم در مسیر منتهی به فروشگاه چنان قلبم فشرده میشد که انگار قرار است زادگاهم را برای همیشه ترک کنم. این حسی که یکدفعه پیدایش شده بود و به چنین قوتی در وجودم سرکشی میکرد اصلا نرمال نبود. انگار که همنشینی با طوفان آژند مرا نیز به جنون کشیده بود… جنونی کش دار که خدا میدانست کی قرار است رهایم کند. درست وقتی نیم ساعت به پرواز مانده بود به فرودگاه رسیدم. دوان دوان خودم را به گیت بازرسی رساندم و تا تمامی مراحل را انجام داده و به سالن انتظار رفتم داشتند شماره پروازم را می خواندند.