هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد روزی بر بام کاهگلی خانه‌ی قدیمی‌شان، در کوچه‌ای بن‌بست، با پسری که روزگاری دشمنش بود و او را جوجه اردک زشت می‌نامید، قرارهای یواشکی داشته باشد.

قول و قرار قدیمی، محمدطاها را به ازدواج با شیدا، دختر حاجی بازاری، وادار می‌کند. اما دل او در گروی ریحانه، دخترعمویش است. ریحانه با فهمیدن این راز، تصمیم به جدایی می‌گیرد و محمدطاها برای نگه‌داشتنش به صیغه‌ی اجباری متوسل می‌شود. روز عقد، ریحانه فرار می‌کند و داستان وارد مرحله‌ای تازه می‌شود.

این داستان، روایت نیاز و کسراست؛ دوستی‌ای ساده که به ازدواج ختم می‌شود. اما شک‌های کسرا نسبت به نیاز هرگز خاموش نمی‌شود و زندگی مشترکشان را به بحران می‌کشاند. نیاز سرانجام خانه را ترک می‌کند، اما ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود.

با آمدن همسایه‌ای مرموز، زندگی اطلس، دختر ساده و بی‌آلایش، دگرگون می‌شود. او ناچار است با این مرد ناشناخته همخانه شود. شاهرخ، همسایه‌ی جدید، کم‌کم دل به معصومیت اطلس می‌بندد و رابطه‌ای پررمز و راز میانشان آغاز می‌شود.

در یک شب غیرمنتظره، هدیه خدمتکار ریزنقش تالار شایگان، با جاناتان ۳۶ ساله، صخره‌نوردی تنومند که همان شب از لندن آمده، در اثر مسمومیت مواد مخدر سرنوشت مشترکی می‌یابند. تصمیم سخت درباره سقط فرزندی که والدینش هیچ خاطره‌ای از آن شب ندارند، داستان را شکل می‌دهد. جاناتان با مردانگی هدیه را عقد می‌کند، اما بازگشت دوست‌دختر سابقش با کودکی پنج‌ساله، بحران تازه‌ای می‌آفریند. رازهای گذشته هدیه، او را در حقارت فرو می‌برد و از جاناتان دور می‌سازد.

چند سال است که احساساتم را در نطفه خاموش کرده‌ام؛ به هر شادی و اندوه «هیس» گفته‌ام. دلتنگی‌ها را با فریاد بی‌صدا پاسخ داده‌ام و عشق را با سیلی رانده‌ام. سکوت تلخ را نوشیده‌ام، لبخند را حرام کرده‌ام و امید را بی‌اعتبار شمرده‌ام. درونم فریادی پر از عجز و تمنا، اما بی‌صدا.