خلاصه کتاب
نور غروب روی چهرهی شیدانه افتاده بود. دستش را بالا برد و ساعت را نگاه کرد—چیزی نمانده بود. سالها از آن روز گذشته بود، از روزی که با دوستانش عهد بسته بودند تا بعد از سالها دوباره در همین نقطه بایستند. امیرطاها، عشق دیرینش، مربی استخر بود. برای رویاهای شیدانه، پا به دنیای مشاغل مختلف گذاشت، اما زندگی همیشه همان راهی که انتظار داریم پیش نمیرود. همهچیز تغییر کرد. کارش را از دست داد، تصمیمات تازهای گرفتند، و حالا… حالا شیدانه و دوستانش ایستادهاند و به دنبال حقیقتی میگردند که از گذشته در میانشان جا مانده. چه کسی برندهی این بازی شد؟