تصورش رو بکن، یه روز بیدار می‌شی و باید جای داداش دوقلوت زندگی کنی! آرمینا این کار رو کرد، فکر می‌کرد یه مدت کوتاهه، ولی هیچ‌چیز اونطور که انتظار داشت پیش نرفت. با این حال، ته داستان یه چیز قشنگ منتظرشه.

از خدا پرسیدن چرا رو چرخ و فلک تو یکسری بالان یکسری پایین گفت:نگران نباش چرخو فلک میچرخه...

ستاره، در لباسی که به مهتاب تعلق داشت، پا به خانه‌ای می‌گذارد که رازهای تاریکی در آن نهفته است. در پس پرده‌ی آرامش، انتقامی دیرین زنده می‌شود، در حالی که قلبش برای عشقی ممنوعه تپش می‌گیرد...

سایه همیشه از دنیای اطرافش فاصله می‌گرفت—یک دختر بیست‌ساله که ترجیح می‌داد در سکوت زندگی کند و از پیچیدگی‌های روابط دور بماند. اما یک آشنایی تصادفی در تلگرام، همه چیز را تغییر داد. مردی به نام آراز وارد زندگی‌اش شد، و سایه بدون اینکه بداند این رابطه تا کجا پیش خواهد رفت، اعتماد کرد و جلو رفت. اما خیلی زود متوجه شد که برخی مسیرها، برخلاف انتظار، ساده و بی‌دردسر نیستند…

او عاشق شد، تغییر کرد… اما آیا هنوز وقتی برای جبران هست؟

پدرش یک مأمور زبده است، درگیر یکی از بزرگ‌ترین پرونده‌های قاچاق. اما هیچ‌کس تصورش را نمی‌کرد که دشمنانش از نقطه‌ضعف او استفاده کنند—دخترش. حالا آریانا باید در بازی‌ای که نمی‌شناخت، زنده بماند و راهی برای خلاصی پیدا کند...

زندگی نیلو همیشه آرام بود، تا اینکه تغییرات عجیبی در وجودش رخ داد—تغییراتی که نمی‌توانست توضیحی برایشان پیدا کند. با هر روزی که می‌گذشت، احساس می‌کرد چیزی بزرگ‌تر در انتظارش است، چیزی که سرنوشتش را تغییر خواهد داد. وقتی سموئل پا به زندگی‌اش گذاشت، نیلو فهمید که این تغییرات تصادفی نیستند. او محافظ است، اما محافظت از چه؟ و چرا نیلو؟

از لحظه‌ای که حقیقت تلخ آشکار شد، زندگی خانواده‌ی بیتا از هم پاشید. پدرش که توان تحمل این بار سنگین را نداشت، بیمار شد و خیلی زود چشم از جهان فرو بست، بی‌آنکه چیزی جز بدهی‌های انباشته برای فرزندانش باقی بگذارد. رضا، فرزند ارشد، بی‌آنکه فرصت سوگواری داشته باشد، آستین بالا زد و مسئولیت کارگاه را به دست گرفت. اما بیتا نمی‌توانست فقط نظاره‌گر باشد—او می‌خواست کنار برادرش بایستد، مبارزه کند، و بخشی از بار این زندگی را به دوش بکشد. هرچند، سرنوشت نقشه‌ی دیگری برایشان داشت…

حوا از زخم‌های گذشته گریخته بود، با امید بازسازی. اما مردی، حامل حافظه‌ای مشترک، با حضورش او را به مواجهه با ترس‌های کهنه‌اش واداشت.

نور غروب روی چهره‌ی شیدانه افتاده بود. دستش را بالا برد و ساعت را نگاه کرد—چیزی نمانده بود. سال‌ها از آن روز گذشته بود، از روزی که با دوستانش عهد بسته بودند تا بعد از سال‌ها دوباره در همین نقطه بایستند. امیرطاها، عشق دیرینش، مربی استخر بود. برای رویاهای شیدانه، پا به دنیای مشاغل مختلف گذاشت، اما زندگی همیشه همان راهی که انتظار داریم پیش نمی‌رود. همه‌چیز تغییر کرد. کارش را از دست داد، تصمیمات تازه‌ای گرفتند، و حالا… حالا شیدانه و دوستانش ایستاده‌اند و به دنبال حقیقتی می‌گردند که از گذشته در میانشان جا مانده. چه کسی برنده‌ی این بازی شد؟