خلاصه کتاب
درخشان با نگاهی به شهردار گفت: «اجازه میفرمایید این دو جوان کمی با هم صحبت کنند؟» دوربین روی چهرهی آذین زوم میکند؛ لبخندش پر از امید است. فیروزه با نگاهی تند، لبخند را خاموش میکند. صدای آیفون فضا را قطع میکند. درخشان: «فرمان از شماست، جناب شهردار.»