
فکر کن پیش سپنتا بودم و تمام این یک ماه و دو روز و با اون
وقت میگذروندم…. بدون اینکه هیچ عذاب وجدانی داشته باشم…
شب تا صبح. صبح تا شب…
تند به سمتم چرخید وگفت: نیــــــــاز…
با لبخند جواب حرص صورتشو دادم وگفتم: این چیزی نبود که
دوست داشتی بشنوی…؟
دندوناشو روی هم سایید و گفت:
-این چیزیه که خودت دوست داری بگی…
-مردا غیر قابل پیش بینی ان… در عینی که دوست دارن به
شکشون اطمینان پیدا کنن اما به همون اندازه دوست دارن
شکشون یه دروغ محض باشه… این طور نیست اقای…
سرشو تکون داد وگفت: حرفای پر کنایه ات کی میخواد تموم بشه…
-هروقت شک وابهام تو تموم بشه… اقای مهندس…
با عصبانیت گفت: به من نگو اقای مهندس..
تو اینم شک داری؟
-نیاز…
-چه جور ادمی هستی که حتی نمیتونی چند لحظه اعصابتو تحت
کنترلت داشته باشی…
شقیقه هاشو فشرد و خودشو پرت کرد روی صندلیش… از جام
بلند شدم ویک لیوان اب براش ریختم وگفتم: کاش اونقدر که
دیگران واروم میکردی خودتم میتونستی اروم کنی… همیشه
همینی… سعی میکنی برای دیگران بری بالای منبر ولی هیچ وقت
به حرفهایی که میزنی اعتقاد نداری… هرچند من اشتباه میکنم
انگار … قبلا هم نه بقیه رو اروم میکردی … نه منو… نه خودتو… نه
سپنتا رو..!.
به صورتم خیره شد وگفت: چرا برگشتی؟
_چون زنتم!
انگشت اشاره اش رو دور تا دور لیوان چرخوند وگفت: اگه یک سال
پیش بود میگفتی چون دوستم داری.

















