
– میشه با شما صحبت کنم؟!
از حرکت پاهای برهنه مرد فهمید راه را برای ورودش باز کرده. حاضر بود بمیرد اما دوباره قدم به این خانه نگذارد:
– اگر اشکال نداره همین جا حرف بزنم و برم!
پاهای بدون دمپایی را دید که دوباره به سر جای قبلیاش بازگشت:
«لعنت بهت… نمیشد یه چیزی تنت کنی؟»
صدای گاز زدن به سیب سرخ و براق، باعث شد هدیه بدون اینکه بخواهد نگاهش را بالا بیاورد. یکی از دستهایش را به قاب در تکیه زده و با دیگری سیب را نزدیک دهانش نگاه داشته بود. همین طور که می جوید بیتفاوت به هدیه خیره نگاه میکرد:
«کاش یه چیزی بپرسه!»
قرار نبود هیچ گونه همکاری از طرف مرد صورت بگیرد. پس لحظهای پلکهایش را روی هم گذاشت و نفسی گرفت تا زودتر خودش را از این مهلکه خلاص کند:
مهمانی تالار شایگان…دوازده اردیبهشت… من پیشخدمت بودم ولی… نمیدونم چطوری… شربت ریختم ها… باید بگم… ولی به خدا هیچ توقعی ازتون ندارم… فقط … باید بگم… من… باردارم… یعنی از شما… نمیتونم… یعنی نتونستم… چیزه… سقطش نمیکنم… یعنی… نمیتونم… فقط … فکر کردم… باید خودم
میگفتم… ببخشید وظیفم بود…
















