
صدای زنگ خونه بود انگار، بین ریتم پیانو زدن بایرام و گیتار
من پیچید.
یه لحظه هر دومون دست کشیدیم و به هم نگاه کردیم. با
شک پرسیدم :
– زنگو میزنن ؟
– فکر کنم. منم یه همچین صدایی شنیدم.
هنوز بین شک و ابهامم درگیر بودم که دوباره زنگ در به صدا
در اومد.
گیتارم رو کنار گذاشتم و بلند شدم.
از توی چشمی که نگاه کردم زن چادر به سری رو دیدم.
میدونستم کیه. چند روز پیش با همین چادر اونو توی پاگرد
خونهشون دیده بودم. بنظر میرسید دختر شلوغ و چیتانپیتانی
باشه که از قضا دوست داره به من یا بایرام چراغ سبز نشون بده. سن و سالش که بچه میزد و بنظر میاومد عقلش هم
همینطور.
میخواستم بهش بیاعتنایی کنم، صدای باباش رو چند دقیقه
پیش شنیدم و خودم رو به نشنیدن زدم و حالا دخترِ فضول و
کرموش…
بیحوصله بودم و دلم میخواست امشب رو با آهنگ و خوندن
سپری کنم که صدای باباش و زنگ زدن خودش تیکی شد
روی مخیلهم تا آرامشم رو سلب کنن.
صبح با دنیا بحثم شده بود و خلقم حسابی تنگ بود،
حوصلهی بایرام رو هم نداشتم چه برسه به این دختر.
برای اینکه هر چه زودتر شرش رو کم کنه و دستش رو از
روی زنگ که حکم اعصابم رو داشت برداره، توی آینهی کنارِ
در به خودم نگاه کردم، دستی به موهام کشیدم و تیشرتم رو
مرتب کردم و ناچار در رو باز کردم

















