معرفی و دانلود رمان سعادت آباد از بهاره حسنی بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان سعادت آباد از بهاره حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و از اون حامله میشه! این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه! و سوزان مجبور میشه بچه رو سقط کنه و از خانواده طرد میشه، خانواده ای پسر دوست و دختر رو بی ارزش میدونن، ک باعث میشه سوزان چند سال به دستور پدر و عموش ک همون پدر رستان هست محکوم به تنها زندگی کردن بشه و … حالا بعد گذشت ۱۲ سال رستان برمیگرده با دخترش ، این ها دوباره همو میبینن و پرده از راز ها برداشته میشه…..
خلاصه رمان سعادت آباد
در بین راه توقف زیاد داشتم. جوری که وقتی رسیدم، هوا تاریک شده بود. آخرین باری که به این جا آمدم، در اوج ناامیدی بودم. دوست داشتم که تنها باشم. ولی تمام مدت، نزهت در کنارم بود و نصیحتم می کرد. چشمانم را بستم تا تمام آن خاطرات را از ذهنم پاک کنم. چه روزهای فاجعه باری بود. دختر جوانی که همراه با یک پیرزن، به تبعید فرستاده شده بود. مقابل خانه نگه داشتم و نگاهی به در کوچک و طاق قدیمی سر در آن کردم. این خانه قدمتی به اندازه شهر داشت. لامپی که بالای سردر روشن بود، نشان می داد که سرایدار هنوز در آن جا ساکن است. کلید انداختم. داخل رفت، ولی نچرخید.
کمی خم شدم و بیشتر تکان دادم. قفل عوض شده بود. زنگ را زدم، اما جوابی نیامد. دوباره زنگ زدم. باز هم خبری نبود. این بار دستم را روی زنگ گذاشتم و برنداشتم. چند لحظه بعد، صدای لخ لخ دمپایی هایی آمد و بعد در باز شد و یک غول بی شاخ و دم، مقابلم ظاهر شد. چته؟ مگه سر آوردی؟ با حیرت نگاهش کردم. سید یحیی نبود. او را نمی شناختم. شما کی هستی؟ کمی جا خورد. ولی با آن قد دو متری اش، مقابل در را گرفت و هر دو دستش را به چهارچوب در تکیه داد. خانم ما رو زابراه کردی، حالا طلبکار هم هستی؟ یک ابرویم بالا رفت و برای لحظه ای با همان غرور و نخوت فروهرها گفتم:
سید یحیی کجاست؟ چرا قفل در عوض شده؟ متوجه شدم که کمی جا خورد، ولی باز هم کوتاه نیامد و بلند بلند گفت: آباد چی میگی خانم؟ میگیم ما رو زابراه کردی نصف شب. هری… مچم را چرخاندم و در نور اندکی که از حیاط به بیرون می تابید، به ساعتم نگاه کردم. ساعت هشت بود. از کنار دستش زنی را دیدم که با چادر سفید، در حالی که رویش را پوشانده بود، در وسط حیاط ایستاده بود. تعجب و کمی هم نگرانی از چشمانش معلوم بود. مرد که خط نگاه مرا گرفته بود، سرش را چرخاند و زن را دید و سرش داد زد که برود داخل. در میان داد و هوارش، صدای من هم بالا رفت…