معرفی و دانلود رمان آخرین دفاع از آذر یوسفی pdf بدون سانسور
دانلود رمان آخرین دفاع از آذر یوسفی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
رهامِ مغرور، برای انتقام از منصورِ ارجمند، دست روی دخترِ دردونه اش نازگل می ذاره. نازگلِ بی تجربه و ۱۸ ساله رو به شدت عاشقِ خودش می کنه و توی اوجِ عاشقی، با وجودِ اینکه قلبش برای نازگل لرزیده، ترکش می کنه. درست لحظه ای که فکر میکنه با نابود کردن نازگل، از منصورِ ارجمند انتقام گرفته، خبرِ نامزدیِ نازگل رو می شنوه و این در حالیه که نامزد نازگل، برادرِ دوقلوی خودشه!
خلاصه رمان آخرین دفاع
دست هایم را از دو طرف باز کرده بودم و روی جدول های کنارِ خیابان راه می رفتم. از بچگی عاشقِ این کار بودم. این که باد، موهای بلند و قهوه ای رنگم را در هوا به رقص در آورد و من فارغ از تمامِ تنهایی ها و غصه هایم، دست هایم را باز کنم و در شبی پر ستاره و مهتابی روی جدول های کنارِ خیابان راه بروم و برای خودم شعر بخوانم. حالا، نه بادی بود و نه موهای بلند و قهوه ای رنگی، و نه فارغ بودن از تمامِ غصه هایی، و نه حتی شبِ پر ستاره و شعرِ بلند بالایی! امشب هیچ کدام از این ها نبود و فقط یک چیز بود. مردی که با حالتی خنثی به بچه بازی هایم نگاه می کرد. فقط و فقط نگاه می کرد و هیچ چیز نمی گفت!
نمی دانم درباره ام چه فکری می کرد و البته، اهمیتی هم نداشت. یک طرفم جوبِ عمیقی بود و طرفِ دیگرم آسفالتِ خیابان. سرعتم را زیاد کردم و با ذوق سعی می کردم پایم روی خط ها نرود. به یک باره نفهمیدم چه شد. کنترلم را از دست دادم و به سمتِ جوب متمایل شدم. دیگر خودم را کنارِ موش ها و گربه ها می دیدم که همان لحظه دست هایی کمرم را به شدت در بر گرفت و من را به سمتِ خود کشید. کمرم را به تنش تکیه دادم و نفسم را پر قدرت بیرون فرستاد. اگر می افتادم آبرویم می رفت! صدای آرامش من را از غرق شدن بینِ افکارم نجات داد: -مواظب باش!
دست هایش انگار قصدِ جدا شدن از کمرم را نداشتند و گرما همه ی وجودم را فرا گرفته بود! لعنتی تنش کوره ی آتش بود. به سختی خودم را کنار کشیدم و با لبخندِ کوچکی گفتم: -ممنون. شروع به راه رفتن کردم که صدایش را نزدیک به خودم شنیدم: -چه قدر کنار اومدن با بچه ها سخته! لبخندِ کوچکم، محو شد! با حرص گفتم: خودت مگه چند سالته که به من میگی بچه؟ ها؟ در حالی که کنارم قدم بر می داشت، یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و با نگاهی خیره گفت: -۱۱ سال ازت بزرگترم! با تعجب نگاهش کردم. او مگر می دانست من چند ساله ام؟ -تو از کجا می دونی من چند سالمه که میگی ۱۱ سال ازم بزرگتری؟…